ديده بسيار نگه کرد به هر بام و دري

شاعر : اوحدي مراغه اي

بجزو در نظر عقل نيامد دگريديده بسيار نگه کرد به هر بام و دري
که چه ديديم ز دست ستم بي‌خبري؟خبر محنت ما در همه آفاق برفت
خود چه بادي که ازين گوشه نداري گذري؟اي که چون باد بهر گوشه گذاري داري
که از آن ياد توان کرد به عمري قدرينه قضايي بسر عمر من آمد ز غمت
گر بيابم ز کمند تو جواز سفريسفرم هم به سر کوي تو خواهد بودن
آه! اگر دست تمنا برسيدي ببريزان درختي که درين باغچه بالاي تو کشت
بيش ازين طرف نشايد که بود بر کمريدير تا بر کمر تست دو چشمم چون طرف
همچو نامي که کسي نقش کند بر حجريرفتن مهر تو از سينه‌ي من ممکن نيست
به چه تشبيه توان کرد؟ به خاکي و دريهيچ داني سر من بر سر کوي تو چنين
عجب، اي گريه‌ي شبها، که نکردي اثري!هر شب از درد فراق تو بگريم تا روز
کار عشقست و ميسر نشود بي‌جگريگر دل اوحدي از درد تو خون شد نه عجب